معنی تا پایان عمر و زندگی

حل جدول

تا پایان عمر و زندگی

مادام العمر


پایان زندگی

مرگ


موت، پایان زندگی

مرگ


عمر

مدت زندگی، درازای زندگی

واژه پیشنهادی

فرهنگ فارسی آزاد

عمر-عمر

عُمْر-عُمُر، حیات-زندگی- دوره و مدت زندگی (جمع:اَعْمار)،

فرهنگ عمید

عمر

حیات، زندگی، مدت زندگی،
طول زندگی، مدت حیات: در عمرم چنین چیزی ندیده بودم،
مدت دوام یا بقای چیزی،
[مجاز] مدت یا زمان بسیار زیاد: یک عمر در همین خانه زندگی کرده است،
[مجاز] شخص بسیار محبوب و عزیز،
* عمر ابد: زندگانی جاوید،
* عمر دراز: زندگانی طولانی،
* عمر دوباره: [مجاز] بقیۀ زندگی کسی که از مرگ نجات یابد،
* عمر کردن: (مصدر لازم)
زیستن، زندگی ‌کردن،
[عامیانه، مجاز] دوام آوردن، دوام داشتن،


پایان

نقطه یا لحظۀ اتمام چیزی، نهایت، انتها،
بخش آخری هرچیز،
[قدیمی] بخش پایینی هر چیز: سخن نیز نشنید و نامه نخواند / مرا پیش تختش به پایان نشاند (فردوسی: ۲/۳۴۱)،

لغت نامه دهخدا

عمر

عمر. [ع ُ] (ع اِ) زندگانی. (منتهی الارب) (دهار). حیات. (اقرب الموارد). زیست. زندگی. مدت حیات و زندگانی:
چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک
نماند فزونتر ز سالی پرستو.
رودکی.
عمری که مر تراست سرمایه
ویداست و کارهات بدین زاری.
رودکی.
من عمر خویش را بصبوری گذاشتم
عمری دگر بباید تا صبر بر دهد.
دقیقی.
از عمر نمانده ست بر من مگر آمرغ
در کیسه نمانده ست بر من مگر آخال.
کسائی.
عمرچگونه جهد از دست خلق
باد چگونه جهد از بادخن.
کسائی.
مرا عمر بر شست شد سالیان
به رنج و به سختی ببستم میان.
فردوسی.
کنون عمر نزدیک هشتاد شد
امیدم بیکباره بر بادشد.
فردوسی.
اگر عمر باشد هزار و دویست
بجز خاک تیره ترا جای نیست.
فردوسی.
ورا پادشاهی دو مه بود و چار
بدینسان ز عمرش برآمد دمار.
فردوسی.
چرا نه مردم عاقل چنان بود که به عمر
چو دردسر رسدش مردمان دژم گردند.
عسجدی.
مقدرالاعمار... روزگار عمر و مدت پادشاهی این مقدار نهاده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384). بباید دانست که عمرها باید و روزگارها تا کس آن توانددید. (تاریخ بیهقی ص 640).
ای پسر ار عمر تو یک ساعت است
ایزد را بر تو در او طاعت است.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 226).
دانی که بقا نیست مگر عمر، پس او را
بر چیز فنایی مده، ای غافل و مفروش.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 413).
آن عمر که آخر فنا پذیرد
پیوسته بود بابتداش پایان.
ناصرخسرو.
عمر خود خواب جهان است چرا خسبی
بر سر خواب جهان خواب دگر مگزین.
ناصرخسرو.
عمر چون نامه ای است از بد و نیک
نام مردم بر او چو عنوانیست.
مسعودسعد.
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
روز دگر از عمر من و تو بگذشت.
خیام.
عمر چندانکه عمر مور و مگس
امل افزون ز عمر ده کرکس.
سنائی.
مال و عمر خویش در مرادهای این جهانی نفقه کند. (کلیله ودمنه). می گفت عمر عزیز به زیان آوردم. (کلیله و دمنه).
بس پربهاست عمر ولیکن شکسته به
آن جام گوهری که در اوخون خود خورم.
مجیر بیلقانی.
روز و شب است سیم سیاه و زر سپید
بیرون ازین دو عمر ترا یک پشیز نیست.
خاقانی.
روزم به غم فروشد، لابلکه عمر هم
حالم به هم برآمد، لابلکه کار هم.
خاقانی.
باری اگر طویله ٔ عمرم گسسته ای
چشم مرا طویله ٔ گوهر فزوده ای.
خاقانی.
ماتم عمر داشتم چو رسید
عمر ثانی شناختم چو برفت.
خاقانی.
چنان دان که یابم دو چندین درنگ
نه هم پای عمرم درآید بسنگ.
نظامی.
تو چه دانی قدر عمرای هیچکس
مردگان دانند قدر عمر و بس.
عطار.
عمر خوش در قرب جان پروردن است
عمر زاغ از بهر سرگین خوردن است.
مولوی.
دریغا که بر خوان الوان عمر
دمی چند خوردیم و گفتند بس.
سعدی.
یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را.
سعدی.
گوش تواند که همه عمر وی
نشنود آواز دف وچنگ و نی.
سعدی.
کهتران مهتران شوند بعمر
کس نزاده ست مهتر از مادر.
وصفی کرمانی.
از عمر چه حاصل است آنرا
کش عشق نسوخته ست خرمن.
نظام وفا.
- آخر عمر، انتهای زندگی. موقع فرارسیدن مرگ: آدمی ازآن روز که در رحم نطفه گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد. (کلیله و دمنه).
- آفتاب عمر، عمر را تشبیه به آفتاب کنند از جهت طلوع و غروب آن:
از جور تو آفتاب عمرم
بالای سر آمده ست، فارحم.
خاقانی.
- آفتاب عمر به زردی رسانیدن، به اواخر عمر رساندن. به مرگ رساندن:
مژه کرد سام نریمان پرآب
که عمرش به زردی رساند آفتاب.
فردوسی.
- ابلق عمر، کنایه از شب و روز، بجهت سپیدی وسیاهی آن:
ترسم که بچشم ابلق عمر
ازناخنه، استخوان ببینم.
خاقانی.
- ایام عمر، روزگار زندگی. ایام حیات: بشناختم که آدمی... قدر ایام عمر خویش بواجبی نمیداند. (کلیله و دمنه).
- بازمانده ٔ عمر، آنچه از عمر و زندگی باقی مانده است: یا ملک من شود در بازمانده ٔ عمرم از زر یا رزق... خواه بزرگ، خواه حقیر از ملک من بیرون است. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
- باقی عمر، بازمانده ٔ عمر. بقیه ٔ مدت زندگی: مثال این همچنانست که مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد... فرحی بدو راه یابد و باقی عمر از کسب فارغ آید. (کلیله و دمنه).
عمر نبودآنچه فارغ از تو نشستم
باقی عمر ایستاده ام به غرامت.
سعدی.
- برگشتن عمر یا برگشتن روز عمر؛ کنایه از حیات دوباره یافتن است:
خاقانی را چه خیزد از وصلت
آن روز که روز عمر برگردد.
خاقانی.
برنگردم من از تو تا عمر است
آن ندانم که عمربرگردد.
خاقانی.
- بقیه ٔ (بقیت) عمر، باقیمانده ٔ عمر. باقی زندگی: بقیّت عمر معتکف نشیند. (دیباچه ٔ گلستان).
- تضییع عمر، بیهوده گذراندن زندگی: هیچ خردمند تضییع عمر در طلب آن جایز نشمرد. (کلیله و دمنه).
- درازعمر، آنکه عمرش طولانی باشد:
برغم انف اعادی درازعمر بمان
که دزد دوست ندارد که پاسبان ماند.
سعدی.
- روز عمر به شام آوردن یا در شب افتادن یا فروشدن، کنایه است از به پایان رسیدن عمر:
وگر شیر باشد به دام آورد
همی روز عمرش به شام آورد.
فردوسی.
روز عمرم در شب افتاده ست باز
وز شبم روز عنا زاده ست باز.
خاقانی.
دور از تو گذشت روز عمرم
نزدیک شد آفتاب زردش.
خاقانی.
روز عمرم فروشد از غم دل
حاصلی نیست جز دریغ از تو.
خاقانی.
- سال عمر؛ سن. سالهایی که از زندگی گذشته باشد: چون سال عمر بهفت رسید مرا بر خواندن علم طب تحریض نمودند. (کلیله و دمنه).
گرچه مویت سپید شد بی وقت
سال عمرت هنوز نوروزاست.
خاقانی.
بسال عمرم از او بیست وپنج بخریدم
شش دگر را شش روز کون بود بها.
خاقانی.
سال عمرش صد و در بر ز بتان چارده ماه
تا مه و سال و سفر با حضر آمیخته اند.
خاقانی.
- سیر آمدن از عمر، بیزار گشتن از زندگی:
همانا که از عمر سیر آمدی
که چونین بچنگال شیر آمدی.
فردوسی.
- شامگاه عمر، اواخر عمر:
دریای توبه کو که درین شامگاه عمر
چون آفتاب غسل به دریا برآورم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 251).
- شیشه ٔ عمر، عمر را از جهت آنکه زودگذر بوده و ممکن است به آسیب کوچکی از بین برود، تشبیه به شیشه کرده اند، مثل شیشه ٔ عمر دیو، و بر سنگ زدن شیشه ٔ عمر.
- ضایع شدن عمر، تباه گشتن زندگی:
آن است خردمند که جز بر طلب فضل
ضایع نشود یک نفس از عمر زمانیش.
ناصرخسرو.
- عمر ابد، عمر باقی. (آنندراج). زندگانی جاوید و دائمی. (ناظم الاطباء).
- عمر از سر کردن، کنایه از عمر نو یافتن است. (آنندراج):
عمرم شده در رخت ببینم
عمری هم از آن ز سر توان کرد.
میرخسروی (از آنندراج).
- عمر اندک، زندگی کوتاه: عمر اندک در امن و راحت، بهترکه زندگانی بسیار در خوف و خشیت. (از امثال و حکم دهخدا).
- عمر باقی، عمر ابد. (آنندراج). عمر جاوید:
عمر باقی طلب از عدل و یقین دان که بود
برق را کوتهی عمر ز شمشیر دراز.
سیف اسفرنگ (از امثال و حکم دهخدا).
- عمر بلند، عمر ابد. عمر باقی. (آنندراج). عمر جاوید. مقابل عمر کوتاه و عمر اندک.
- عمر به آخر رسیدن، پایان یافتن مدت حیات: کارهای دیگر شدکه این پادشاه را عمر به آخر رسیده بود که کس زهره نمی داشت که به ابتدا سخن گفتی با وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 602).
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم.
سعدی.
- عمر به باد دادن، بیهوده گذراندن زندگی. بی هدف سپری ساختن حیات:
دادم به باد عمری در انتظار روزی
این داغ ناامیدی بر انتظار من چه.
خاقانی.
در بیعگاه دهر به بادی بداد عمر
در قمره ٔ زمانه بخاکی بباخت بخت.
خاقانی.
به گردن در آتش درافتاده ای
به باد هوا عمر برداده ای.
سعدی.
و اصولاً عمر را بجهت سرعت گذشتن آن غالباً به باد تشبیه کنند:
دریاست جهان و تن تو کشتی و عمرت
بادیست صبایی و جنوبی و شمالی.
ناصرخسرو.
- عمر به باد گشتن، تلف شدن عمر. بیهوده سپری گشتن زندگی:
در بسته را کس نداند گشاد
بدان رنج عمر تو گرددبه باد.
فردوسی.
- عمر به بن برآوردن، پایان دادن حیات. به سر رساندن زندگانی:
دقیقی رسانید اینجا سخن
زمانه برآورد عمرش به بن.
فردوسی.
- عمر به کران کردن، به سر رساندن حیات و زندگی. به انجام رسانیدن عمر. (آنندراج):
عمری به کران کنم که اهلی
زین کوچه ٔ باستان ببینم.
خاقانی (از آنندراج).
- عمرپرداز، صرف کننده ٔ عمر. (آنندراج):
از آن ره که او عمرپرداز گشت
چو نومید شد عاقبت بازگشت.
نظامی (از آنندراج).
- عمر پیوسته، عمر باقی و عمر بلند. عمر جاودان و عمر جاوید. (از آنندراج).
- عمر جاوید، عمر باقی و بلند. عمر جاویدان و جاودان. عمر پیوسته. (از آنندراج): آب زندگانی عمر جاوید دهد. (کلیله و دمنه).
خبر ز تلخی آب بقا کسی دارد
که همچو خضر گرفتار عمر جاوید است.
صائب.
- عمر خاص، لقب جرجیس پیغمبر که کافران سه بار او را کشتند و باز زنده شد. (آنندراج).
- عمر خود را به کسی دادن، کنایه از بخشیدن عمر خود است به دیگری به دعا. (از آنندراج):
میشود دل عاقبت از لعل میگونش خراب
شیشه عمر خویش را آخر به ساغر میدهد.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
- عمر دادن بر، سپری کردن عمر بر چیزی:
عمر دادم بر امید جاه و حاصل هیچ نی
مشک را دادن به نکبا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
- عمر دراز، عمر بلند. (از آنندراج). زندگانی طولانی. (ناظم الاطباء):
این جهان بود ای پسر عمری دراز
هر سویی یار و رفیق و رهبرم.
ناصرخسرو.
هرکه بمحل رفیع رسد اگرچه چون گل کوته زندگانی بود، عقلا آن را عمری دراز شمرند. (کلیله و دمنه).
عدل کن زآنکه سرو بستان را
دست کوتاه داده عمر دراز.
سیف اسفرنگ.
- امثال:
عمر دراز از برای تجربه خوب است. (آنندراج). عمر دراز از بهر تجربه است. (امثال و حکم دهخدا).
- عمر در سر شدن، به آخر رسیدن زندگی. (ناظم الاطباء). تمام شدن و به آخر رسیدن. (از آنندراج).
- عمر دوباره، عمردیگر. زندگانی مجدد. زندگی از نو: عمر دوباره به کسی ندهند. (جامعالتمثیل از امثال و حکم دهخدا):
عمر دوباره است بوسه ٔ من و هرگز
عمر دوباره نداده اند کسی را.
فرخی (از امثال و حکم دهخدا).
- عمر رفتن،گذشتن عمر:
عمر من اندر غمش رفت چو ناخن بسر
ماندم ناخن کبود از تب هجران او.
خاقانی.
- عمر سفر کوتاه است، در مقام تسلیت به کسی که یکی از دوستان یا خویشان او به سفر رود گویند. (امثال و حکم دهخدا):
چرا چه شد سفرش آنقدر دراز کشید
مگرنه عمر سفر غالباً بود کوتاه.
قاآنی.
- عمر ضایع کردن، تباه کردن زندگی. بیهوده گذراندن حیات:
عمر ضایع مکن ای دل که جهان میگذرد.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
- عمر طبع، عبارت از عمر یکصدوبیست سال است، چرا که نزد حکما عمر نوع انسان صدوبیست سال باشد و کمی و بیشی آن به عوارض، و عطای کبری مرادف عمر طبعی است. (از آنندراج).
- عمر فانی، عمری که از بین می رود. عمر گذران. ضد عمر جاویدان:
عمر فانی را بدین در کار بند
تا بیابی عمر و ملک بی زوال.
ناصرخسرو.
- عمرفرسا، زندگی ناپایدار و فانی. (ناظم الاطباء).
- عمر کردن،زیستن و زندگی کردن. (ناظم الاطباء).
- عمر کسی خواستن، خواستن طول عمر او. (از یادداشت مرحوم دهخدا):
من عمر تو در شادی با عمر شه عالم
پیوسته همی خواهم ز ایزد به شب تاری
هرکو نه شبی صد ره عمرش به همی خواهد
بی شک به به بر ایزد باشَدْش گرفتاری.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 116).
- عمر کوتاه، زندگی کم مدت. حیات اندک. عمر اندک. مقابل عمر دراز:
به گیتی بهی بهتر از گاه نیست
بدی بدتر از عمر کوتاه نیست.
فردوسی.
یکایک همی پروریشان بناز
چه کوتاه عمر و چه عمر دراز.
فردوسی.
- عمر گذاردن، سپری کردن زندگی:
عمر به خشنودی دلها گذار
تا ز تو خشنود بود کردگار.
نظامی.
- عمر گذاشتن، گذراندن عمر:
تا ز بهر یکی که پنجه سال
عمر بگذاشت بی نماز و طهور.
ناصرخسرو.
بدین امید عمری می گذاشتم که... یاری... به دست آورم. (کلیله و دمنه).
- عمر گذشته، آن مدت از زندگی انسان که سپری شده است:
چون ز عمر گذشته بندیشم
آه و واغصتا علی ما فات.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 592).
- عمر مؤبد، عمر ابد. (آنندراج). عمر جاوید. حیات جاودان. زندگانی جاودانی.
- عمر نوح، مدت زندگی نوح نبی علیه السلام است که بفرموده ٔ قرآن کریم نهصدوپنجاه سال میان قوم زیسته است: فلبث فیهم اءَلف سنه اًلا خمسین عاماً. (قرآن 29 / 14). (از امثال و حکم دهخدا):
گر عمر خویش نوح ترا داد و سام نیز
زیدر برفت بایدت آخر چو نوح و سام.
ناصرخسرو.
عمر تو عمر نوح باد ولی
دولتت دولت محمد باد.
خاقانی.
کز عمر هزارساله چون نوح
صد دولت دیرمان ببینم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 289).
می بایدم خزانه ٔ قارون و عمر نوح
تا دولت وصال تو گردد میسرم.
اوحدی (از امثال و حکم دهخدا).
نه عمر نوح بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیای دون مکن، درویش.
حافظ.
یا مرا در امید وعده ٔ تو
صبر ایوب و عمر نوح دهد.
گلخنی قمی (از امثال وحکم دهخدا).
عمر اگر خوش گذرد زندگی نوح کم است
ور به ناخوش گذرد، نیم نفس بسیار است.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
- عُمروَر، مسن و معمر. (از آنندراج).
- عمرور شدن، عمر بسیار بهم رسانیدن. مسن و صاحب سن شدن. معمر گردیدن.
- || کنایه از تمام شدن عمر و به آخر رسیدن زندگی باشد. (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- عمر وفا کردن، دیر پاییدن عمر. مهلت دادن عمر: اگر دیگر بار در طلب ایستم، عمر وفا نمیکند. (کلیله و دمنه).
رفتی که وفا نکرد عمرت
تا جان دارم وفات جویم.
خاقانی.
- عمر یافتن، زندگانی یافتن. دیری زیستن: ما پیران اگر عمر یابیم بسیار آثار ستوده خواهیم دید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
- قضا کردن عمر، گذراندن زندگی:
تا دو نفس حاصل است عمرقضا کن بمی
گر دو نفس بیش نیست اول و انجام صبح.
خاقانی.
کرده اند از می قضای عمر و هم معلوم عمر
بر سرمرغان و در پای مغان افشانده اند.
خاقانی.
- کم عمر، اندک عمر. کم سن. کوتاه زندگی:
سه چیز است کآن در سه آرامگاه
بود هر سه کم عمر و گردد تباه.
نظامی.
- گذر عمر یا گذشتن عمر، سپری گشتن زندگی:
بیا که عمر چو باد بهار میگذرد
بکار باش که هنگام کار میگذرد.
عمعق بخاری.
گویی سکندرم ز پی آب زندگی
عمرم گذشت و چشمه ٔ حیوان نیافتم.
خاقانی.
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس.
حافظ (دیوان چ پژمان ص 168).

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن مطرف. رجوع به ابوالوزیر (عمربن...) و عمر عبدی شود.

عمر. [ع ُ م َ] (اِخ) ابن وردی. رجوع به ابن الوردی و عمر (ابن مظفربن...) شود.


پایان

پایان. (اِ) آخر و انتها و نهایت و کرانه ٔ هرچیز. (برهان). غایت.کران. اَمَد. اَجَل. عاقبت. فرجام. قُصاری. (دهار).سرانجام. انجام. مُدیه. مُدی. منتهی. تَک. تَه. قعر. خاتمه. اختتام. ختم. غِب ّ. مَغبّه. (منتهی الارب). آخر کار. عاقبت کار. پایان کار. پس کار:
آزادگی آموخته زو طریق
رادی گرفته زو رسوم و سنن...
و آزادگان را برکشیده ز چاه
چاهی که پایانش نیابد رسن.
فرخی.
چون بپایان رسید باز بنوشت. (تاریخ بیهقی). دل گران کرده بود بر آل برمک و دولت ایشان بپایان آمده. (تاریخ بیهقی). دولت مأمونیان بپایان رسید. (تاریخ بیهقی).
بدکرده، بدی کشد بپایان.
ناصرخسرو.
بپرسیدم ز خواجه شرح این حال
سر قصه مرا بنمود و پایان.
ناصرخسرو.
نیست پایان شغل من پیدا
هست یک شغل کش نه پایانست.
مسعودسعد.
نه کوه حلم تو را دید هیچکس پایان
نه بحر جود ترا یافت، هیچکس پایاب.
معزی.
هر روز ورا دولت و اقبال بسی باد
چندانکه جهان را برسد کار بپایان.
سوزنی.
چون پادشاه ادنی اشارتی کند او مقصود پادشاه تا بپایان دریابد. (فارسنامه ابن بلخی).
در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه سفید است.
نظامی.
عتاب دوست خوش باشد ولیکن
مرآنرا نیز پایانی بباید.
جمال الدین عبدالرزاق.
گر در شرح معالی ومعانی که ذات معظم این خواجه ٔ مکرّم و وزیر بی نظیر بدان ممتاز است بسطی رود به استغراق بیان بپایان نرسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). یکی از ملوک را شنیدم که شبی در عشرت بروز آورده بود و در پایان مستی همی گفت. (گلستان).
ز پشت پدر تا بپایان شیب
نگر تا چه تشریف دادت ز غیب.
سعدی.
حریف سفله درپایان مستی
نیندیشد ز روز تنگدستی.
سعدی.
دراز نیست بیابان که هست پایانش.
سعدی.
نشاید هیچ مردم خفته در کار
که در پایان پشیمانی دهد بار.
امیرخسرو.
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
هرچه آغاز ندارد نپذیرد انجام.
حافظ.
هیچ راهی نیست کو را نیست پایان غم مخور.
حافظ.
|| پاینده. || سرحد ملک. || پائین، نقیض بالا. پائین مجلس و صف نعال و کفش کن. (برهان). || زیر پای کسی: اسافل و اواخر چیزی چون ساران، اعالی و اوایل چیزی. (رشیدی). فرود هر چیز. بُن. زیر: پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله و سلم برفت و بر پایان کوهی شد و آن کوه را نام رضوی بود و همی رفت تا از حد یثرب بیرون شد و بحد تهامه درآمد. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی).
سخن نیز نشنید و نامه نخواند
مرا پیش تختش بپایان نشاند.
فردوسی.
بپایان آن کُه فرود آمدم
همانگه ز مهتر درود آمدم.
فردوسی.
محمدبن واصل [گفت] در قلعه بگشائید نگاهبان شمشیری و لختی هیزم از آنجا بپایان افکند و بانگ کرد که محمدبن واصل را بدین شمشیر بکشید وبدین هیزم بسوزید که من در قلعه نگشایم. (تاریخ سیستان). گفت در پایان من بخسب من بخفتم... و من پای اوبر سینه گرفتم و بخفتم. (تفسیر ابوالفتوح). بپایان قلعه ای پهین بغرا فروآمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
سوی رزم باید شدن همگروه
گرفتن سر تیغ و پایان کوه.
اسدی.
باز مانند تخم خویش بود
سر بیابی چو یافتی پایان.
ناصرخسرو.
بطاعت بست شاید روز و شب را
بطاعت بندمش ساران و پایان.
ناصرخسرو.
پنج شش زن در باغهای پایان بیست و اند مرد را از طوسیان پیش کرده بودند و سیلی میزدند. (تاریخ بیهقی).
از سر تو همی نگاه کنم
تا بپایان جمال و حسنی و فر.
مسعودسعد.
و [سپاه برکیارق] بر پایان قلعه [اَلَموت] جایگاهها ساخته بودند و بناها مقام را، چنانکه عادت حصار سخت باشد. (مجمل التواریخ والقصص). برادر بهرام زینهار خواست و امان طلبید و گفت کوتوال بفرستد تا در قلعه باشد و مرا دو ماه مهلت دهد تا بعد دو ماه پیش تو آیم اصفهبد شیر بکوت نام را از دیه ستور به کوتوالی بفرستاد و بدین عهد و قرار از پایان قلعه دور شد. (تاریخ طبرستان). || نزد واصلان پیوستن نقطه ٔ آخرین دایره ٔ سیر است به نقطه ٔ اول در اتحاد قوسین. (برهان قاطع).
- بپایان آمدن، به انجام رسیدن. به نهایت رسیدن. تمام شدن. برسیدن:
چو آمد بپایان و او را بدید
ز اندیشه شد چهره اش شنبلید.
فردوسی.
این فصل نیز بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). اقداح بزرگتر روان گشت و روز بپایان آمد و همگان بپراکندیم. (تاریخ بیهقی). این قصه بپایان آمد و از نوادر و عجایب بسیار خالی نیست. (تاریخ بیهقی). کار من بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). و اینک عاقبت کار هر دو سپاهسالار کجا شد هر دو بپایان آمد. (تاریخ بیهقی).بپایان آمد این قصیده ٔ غرّا چون دیبا. (تاریخ بیهقی). این مجلد بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). آن شراب خوردن بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). چون مدت ملک برادرش امیرمحمد بپایان آمد... (تاریخ بیهقی). این باب خوارزم که همه نوادر و عجائب است بپایان آمد. (تاریخ بیهقی).
- بپایان آوردن، تمام کردن. نیست کردن:
همچنان سرمه که دخت خوبروی
هم بسان گرد بردارد از اوی
گرچه هر روز اندکی برداردش
با قدم روزی بپایان آردش.
رودکی.
ایزد... مدت ملوک طوایف بپایان آورده بود تا اردشیر را آن بدان آسانی برفت. (تاریخ بیهقی).
همی گوید مسعودبن محمود که بخدای... و آن سوگند که در عهدنامه بنویسند که تا امیرجلیل فلک المعالی... با ما باشد و شرایط رابپایان بتمامی آورده... (تاریخ بیهقی).
- بپایان بردن، اختتام. تمام کردن. به آخر رسانیدن.
- بپایان رسیدن، تمام شدن. به آخر آمدن. سرآمدن. تناهی. بسرآمدن. آخر شدن. منقضی شدن:
همه پادشاهی بپایان رسید
ز هر سو همی دشمن آمد پدید.
فردوسی.
کار سامانیان بپایان رسیده بود. (تاریخ بیهقی).
روزه بپایان رسید و آمد نو عید
دیر زی و شاد ونیک بادت و مروا.
بهرامی.
- بپایان رسانیدن، بپایان بردن. اکمال. تکمیل. اتمام. اِحصاف.
- بی پایان، آنکه نهایت ندارد. بی انتها و بی کران. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- پایان بردن وبپایان بردن، انجام دادن. تمام کردن:
عاشقی خواهی که تا پایان بری
بس که بپسندید باید ناپسند.
رابعه ٔ بنت کعب قزداری.
- پایان دادن، بپایان رسانیدن. ختم. اتمام.
- پایان روزی بخوردن، کنایه از انقطاع حیات و به آخر رسیدن روزی باشد. (تتمه ٔ برهان).
- پایان کار، اَمَد. مِغَبَّه. غایت. (دهار) (مهذب الاسماء). غایت کار. خاتمه. مدی. (دهار). عُقُب. (منتهی الارب). ختام. نهایه. فذلک. اَجَل:
هر که اول بنگرد پایان کار
اندر آخر او نگردد شرمسار.
مولوی.
- در پایان، عاقبت. سرانجام.
ترکیب ها:
بی پایان. پایان آبه. پایان بین.پایان بینی و پایان پذیر و نظایر آن رجوع به ردیف و رده ٔ همان کلمات شود.

عربی به فارسی

عمر

عمر , سن , پیری , سن بلوغ , رشد () , دوره , عصر () پیرشدن , پیرنماکردن , کهنه شدن (شراب) , مدت زندگی , دوره زندگی , مادام العمر , ابد

معادل ابجد

تا پایان عمر و زندگی

872

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری